کد مطلب:149217 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:187

غنای حادثه ی کربلا از نظر نقلهای معتبر
آن چیزی كه بیشتر دل انسان را به درد می آورد این است كه اتفاقا در میان وقایع تاریخی، كمتر واقعه ای است كه از نظر نقلهای معتبر به اندازه ی حادثه كربلا غنی باشد.

من در سابق خیال می كردم كه اساسا علت اینكه این همه دروغ اینجا پیدا شده است این بوده كه وقایع راستین را كسی نمی داند چه بوده است؟ بعد كه مطالعه كردم، دیدم اتفاقا هیچ قضیه ای در تاریخ - در تاریخهای دوردست مربوط به مثلا سیزده یا چهارده قرن پیش - به اندازه ی حادثه ی كربلا تاریخ معتبر ندارد. معتبرترین مورخین اسلامی از همان قرن اول و دوم قضایا را با سندهای معتبر نقل كردند. و این نقلها با یكدیگر انطباق دارد و به هم نزدیك است؛ و قضایایی در كار بوده است كه سبب شده است جزئیات این تاریخ بماند. یكی از چیزهایی كه سبب شده كه متن این حادثه محفوظ بماند و هدفش شناخته بشود این است كه در این حادثه خطبه زیاد خوانده شده است.

خطبه در آن عصرها حكم اعلامیه را در این عصر داشت. همین طوری كه در این عصر در وقایع، مخصوصا در جنگها، اعلامیه های رسمی بهترین چیز است برای اینكه متن تاریخ را نشان بدهد، در آن زمان هم خطبه چنین بوده است. خطبه زیاد است، چه قبل از حادثه ی كربلا چه در خلال حادثه ی كربلا و چه خطبه هایی كه بعد اهل بیت در كوفه، در شام و در جاهای دیگر ایراد كردند و اصلا هدف آنها از این خطبه ها این بود كه می خواستند به مردم اعلام كنند كه چه گذشت و قضایا چه بود و هدف چه بود؟ این یكی از منابع؛ یعنی خودش انگیزه ای بوده است كه قضایا نقل شود.

در قضیه ی كربلا سؤال و جواب زیاد شده است. همینها در متن تاریخ ثبت است كه ماهیت قضیه را به ما نشان می دهد. در خود كربلا رجز یاد خوانده شده است، مخصوصا شخص ابا عبدالله. ماهیت قضیه را همان رجزها می تواند نشان بدهد. در قضیه ی كربلا، در قبل و بعد از قضیه، نامه های زیادی مبادله شده است، نامه هایی كه


امام و اهل كوفه مبادله شده است، نامه هایی كه میان امام و اهل بصره مبادله شده است، نامه هایی كه خود امام قبلا برای معاویه نوشته است، كه از آنجا معلوم می شود كه امام خودش را برای قیام بعد از معاویه آماده می كرده است، نامه هایی كه خود دشمنان برای یكدیگر نوشته اند، یزید برای ابن زیاد، ابن زیاد برای یزید، ابن زیاد برای عمرسعد، عمرسعد برای ابن زیاد. متن اینها در تاریخ اسلام مضبوط است.

قضایای كربلا قضایای روشنی است و سراسر این قضایا هم افتخارآمیز است، ولی ما آمده ایم چهره ی این حادثه ی تابناك تاریخی را تا این مقدار مشوه كرده ایم! بزرگترین خیانتها را ما به امام حسین علیه السلام كرده ایم. اگر امام حسین علیه السلام در عالم ظاهر هم بیاید ببیند، به ما چه می گوید؟ می گوید: آن كه در آنجا بود كه این نیست، شما كه به كلی قیافه را تغییر داده و عوض كرده اید، آن امام حسینی كه شما در خیال خودتان رسم كرده اید كه من نیستم! آن قاسم بن الحسنی كه شما در خیال خودتان رسم كرده اید كه آن برادرزاده ی من نیست! آن علی اكبری كه شما در مخیله ی خودتان درست كرده اید كه جوان با معرفت من نیست! آن یارانی كه شما درست كرده اید كه آنها نیستند، پس شما چه می گویید؟! ما آمده ایم قاسمی درست كرده ایم كه آرزویش فقط دامادی بوده، آرزوی عمویش هم دامادی او بوده است. این را شما مقایسه كنید با قاسمی كه در تاریخ بوده است.

تواریخ معتبر این قضیه را نقل كرده اند كه در شب عاشورا امام علیه السلام اصحاب خودش را در خیمه ای «عند قرب الماء» جمع كرد. معلوم می شود خیمه ای بوده است كه آن را به مشكهای آ باختصاص داده بودند واز همان روزهای اول آبها را در آن خیمه جمع می كردند. امام اصحاب خودش را در آن خیمه یا نزدیك آن خیمه جمع كرد. آن خطابه ی بسیار معروف شب عاشورا را در آنجا امام القاء كرد، كه حالا نمی خواهم آن خطابه را برای شما به تفصیل نقل كنم. خلاصه به آنها می گوید شما آزادید (آخرین اتمام حجت به آنها). امام نمی خواهد كسی رودربایستی داشته باشد، كسی خودش را مجبور ببیند، حتی كسی خیال كند به حكم بیعت لازم است بماند؛ خیر، همه تان را آزاد كردم، همه ی یارانم، همه ی خاندانم، حتی برادرانم، فرزندانم، برادرزادگانم؛ اینها هم جز به شخص من به كسی كاری ندارند؛ امشب شب تاریكی است؛ اگر می خواهید، از این تاریكی استفاده كنید بروید و آنها هم قطعا به شما كاری ندارند. اول از آنها تجلیل می كند: منتهای رضایت را از شما دارم، اصحابی از اصحاب


خودم بهتر سراغ ندارم، اهل بیتی از اهل بیت خودم بهتر سراغ ندارم. در عین حال این مطالب را هم حضرت به آنها می فرماید. همه شان به طور دسته جمعی می گویند: مگر چنین چیزی ممكن است؟! جواب پیغمبر را چه بدهیم؟ وفا كجا رفت؟ انسانیت كجا رفت؟ محبت و عاطفه كجا رفت؟ آن سخنان پرشوری كه آنجا گفتند، كه واقعا انسان را به هیجان می آورد. یكی می گوید مگر یك جان هم ارزش این حرفها را دارد كه كسی بخواهد فدای مثل تویی كند؟! ای كاش هفتاد بار زنده می شدم و هفتاد بار خودم را فدای تو می كردم. آن یكی می گوید هزار بار. یكی می گوید: ای كاش امكان داشت بروم و جانم را فدای تو كنم، بعد این بدنم را آتش بزنند، خاكستر كنند، خاكسترش را به باد بدهند، باز دو مرتبه مرا زنده كنند، باز هم و باز هم.

اول كسی به سخن در آمد برادرش ابوالفضل بود و بعد همه ی بنی هاشم. همینكه اینها این سخنان را گفتند، آنوقت امام مطلب را عوض كرد، از حقایق فردا قضایایی گفت، فرمود: پس بدانید كه قضایای فردا چگونه است. آنوقت به آنها خبر كشته شدن را داد. درست مثل یك مژده ی بزرگ تلقی كردند. آنوقت همین نوجوانی كه ما اینقدر به او ظلم می كنیم، آرزوی او را دامادی می دانیم، تاریخ می گوید خودش گفته آرزوی من چیست. یك بچه ی سیزده ساله معلوم است در جمع مردان شركت نمی كند، پشت سر مردان می نشیند. مثل اینكه پشت سر نشسته بود و مرتب سر می كشید كه دیگران چه می گویند؟ وقتی كه امام فرمود همه ی شما كشته می شوید، این طفل با خودش فكر كرد كه آیا شامل من هم خواهد شد یا نه؟ با خود گفت آخر من بچه ام، شاید مقصود آقا این است كه بزرگان كشته می شوند، من هنوز صغیرم. یك وقت رو كرد به آقا و عرض كرد، «و أنا فی من یقتل؟» آیا من جزء كشته شدگان هستم یا نیستم؟ حالا ببینید آرزویش چیست؟ آقا جوابش را نداد، فرمود: اول من از تو یك سؤال می كنم جواب مرا بده، بعد من جواب تو را می دهم. شاید (من این طور فكر می كنم) آقا مخصوصا این سؤال را كرد و این جواب را شنید، خواست این سؤال و جواب پیش بیاید كه مردم آینده فكر نكنند این نوجوان ندانسته و نفهمیده خودش را به كشتن داد، دیگر مردم آینده نگویند این نوجوان در آرزوی دامادی بود، دیگر برایش حجله درست نكنند، جنایت نكنند.

آقا فرمود كه اول من سؤال می كنم. عرض كردم: بفرمایید. فرمود: «كیف الموت عندك»؟

پسركم، فرزند برادرم، اول بگو مردن، كشته شدن در ذائقه تو چه طعمی دارد؟ فورا گفت: «احلی من العسل»از عسل شیرین تر است؛ من در ركاب تو كشته بشوم، جانم را


فدای تو كنم؟ اگر از ذائقه می پرسی (چون حضرت از ذائقه پرسید) از عسل در این ذائقه شیرین تر است، یعنی برای من آرزویی شیرین تراز این آرزو وجود ندارد ببینید چقدر منظره تكان دهنده است!

اینهاست كه این حادثه را یك حادثه ی بزرگ تاریخی كرده است كه تا زنده ایم ما باید این حادثه را زنده نگه بداریم، چون دیگر نه حسینی پیدا خواهد شد نه قاسم بن الحسنی. این است كه این مقدار ارزش می دهد كه بعد از چهارده قرن اگر یك چنین حسینیه ای [1] به نامشان بسازیم كاری نكرده ایم، و الا آن كه آرزوی دامادی دارد، كه همه ی بچه ها آرزوی دامادی دارند، دیگر این حرفها را نمی خواهد، وقت صرف كردن نمی خواهد، پول صرف كردن نمی خواهد، برایش حسینیه ساختن نمی خواهد، سخنرانی نمی خواهد. ولی اینها جوهره ی انسانیت اند، مصداق «انی جاعل فی الأرض خلیفة» [2] هستند. اینها بالاتر از فرشته هستند. فرمود: بله فرزند برادرم، پس جوابت را بدهم، كشته می شوی «بعد ان تبلو ببلاء عظیم» اما جان دادی تو با دیگران خیلی متفاوت است، یك گرفتاری بسیار شدیدی پیدا می كنی. (چون مجلس آماده شد این ذكر مصیبت را عرض می كنم.) این آقازاده اصلا باك ندارد. روز عاشوراست. حالا پس از آنكه با چه اصراری به میدان می رود، بچه است، زرهی كه متناسب با اندام او باشد وجود ندارد، خود مناسب با اندام او وجود ندارد، اسلحه و چكمه ی مناسب با اندام او وجود ندارد. لهذا نوشته اند همین طور رفت، عمامه ای به سر گذاشته بود «كأنه فلقه قمر» همین قدر نوشته اند به قدری این بچه زیبا بود، مثل یك پاره ی ماه. این جمله ای است كه دشمن درباره ی او گفته است. گفت:



بر فرس تندرو هر كه تو را دید گفت

برگ گل سرخ را باد كجا می برد؟



راوی گفت نگاه كردم دیدم كه بند یكی از كفشهایش باز است، یادم نمی رود كه پای چپش هم بود. معلوم می شود كه چكمه پایش نبوده است.

حالا آن روح و آن معنویت چه شجاعتی به او داد، به جای خود، نوشته اند كه امام [كنار] در خیمه ایستاده بود. لجام اسبش به دستش بود، معلوم بود منتظر است. یك مرتبه فریادی شنید. نوشته اند مثل یك باز شكاری - كه كسی نفهمید به چه سرعت


امام پرید روی اسب - حمله كرد. می دانید آن فریاد چه بود؟ فریاد یا عماه، عمو جان! عمو جان! وقتی آقا رفت به بالین این نوجوان، در حدود دویست نفر دور او را گرفته بودند. امام كه حركت كرد و حمله كرد، آنها فرار كردند. یكی از دشمنان از اسب پایین آمده بود تا سر جناب قاسم را از بدن جدا كند، خود او در زیر پای اسب رفقای خودش پایمال شد. آن كسی كه می گویند در عاشورا در زیر سم اسبها پایمال شد در حالی كه زنده بود، یكی از دشمنان بود نه حضرت قاسم.

حضرت خودشان را رساندند به بالین قاسم، ولی در وقتی كه گرد و غبار زیاد بود و كسی نمی فهمید قضیه از چه قرار است. وقتی این گرد و غبارها نشست، یك وقت دیدند كه آقا به بالین قاسم نشسته است، سر قاسم را به دامن گرفته است. این جمله را از آقا شنیدند كه فرمود: «یعز عل یعمك ان تدعوه فلا یجیبك او یجیبك فلا ینفعك» یعنی برادرزاده! خیلی بر عموی تو سخت است كه از تو بخوانی، نتواند تو را اجابت كند، یا اجابت كند و بیاید اما نتواند برای تو كاری انجام بدهد. در همین حال بود كه یك وقت فریادی از این نوجوان بلند شد و جان به جان آفرین تسلیم كرد.

و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم

و صلی الله علی محمد و اله الطاهرین، باسمك العظیم الاعظم الاعز الاجل الاكرم یا الله...

خدایا عاقبت امر همه ی ما را ختم به خیر بفرما! ما را به حقایق اسلام آشنا كن! این جهلها و نادانیها را به كرم و لطف خودت از ما دور بگردان! توفیق عمل و خلوص نیت به همه ی ما عنایت بفرما! حاجات مشروعه ی ما را برآور! اموات همه ی ما ببخش و بیامرز!

رحم الله من قرء الفاتحة مع الصلوات.



[1] [حسينيه ي ارشاد].

[2] بقره / 30.